کرامات امام زمان (عج) در جبههها
کرامات امام زمان (عج) در جبههها
کرامات امام زمان (عج) در جبههها
نويسنده: زینب سیفی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام...
(شهید محمد کمالیان)
برای هر انسانی پیش میآید که در دوران زندگی لحظاتی را تجربه کند که همراه با سختی باشد و بعضاً از دست کسی هم کاری برنیاید. در چنین شرایطی محبین اهل بیت (علیهم السلام) دست به دامان آن بزرگواران میشوند و از آنها کمک میخواهند.
دوران 8 ساله جنگ تحمیلی و مظلومیت ملت ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلولههای دشمن بعثی از ائمه، با اخلاص استمداد میطلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری میکردند.
و حال به مناسبت سالروز میلاد با سعادت حجت خدا روی زمین، و تبریک ولادت منجی عالم بشریت، مهدی موعود (عج) نگاهی میکنیم به قطرهای از دریای کرامات امام زمان (عج) در جبههها، باشد که مورد قبول حضرتش قرار گیرد.
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: «یابنالحسن (عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.».
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
(شهید محمد کمالیان)
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه رودخان? وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم. آب موج میزد بر سر ما و من دیدم با زن و بچه نمیتوانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمیدانم چه طور توسل پیدا کردیم. گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند، آقا! اگر من مقصرم اینها تقصیری ندارند.».
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه میکنید؟ گفتم میخواهیم از آب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینهی خودش گرفت. من پشت سر او، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب؛ در حالی که اسب شنا میکرد راه نمیرفت. آن طرف آب ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.
من سجدهی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست و رفته است. در همین حال به خودم گفتم لباسهایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباسهایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است]! به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجدهی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
«تهران- موزهی شهدا- خ آیت الله طالقانی».
چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پای در میآورد. احساس سنگینی میکردم، پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد.
گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمیشود.
بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث میکردیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسهای گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی میکردیم، همه میگفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با اینکه چشمهایش از بیخوابی قرمز شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم، دلم میخواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم. در حالی که لبخند میزد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (ع) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم. ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.
آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان میداد را به خاطر سپردم.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
یکی از هم رزمان شهید بروجردی به نقل از کتاب امام زمان (ع) و شهدا.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد
شهید فیروز یوسفی تشیزی.
******************
اسلام را یاری کنید که انشاءالله فرج امام زمان (عج) فرا میرسد و دنیا را از عدل و داد پر میکند.
شهید محمود کرمیمجومرد.
******************
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
شهید محمد کمالیان.
******************
امام زمان (عج) منتظر شماست که شما را بشناسد. قلب خود را پاک کنید و همچنان محکم و استوار بر عقیده و ایمان خود باشید و زمان را برای ظهور حضرتش آماده و مهیّا سازید.
شهید محمد جواد میری.
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
منبع: تبیان
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hesam_k
(شهید محمد کمالیان)
برای هر انسانی پیش میآید که در دوران زندگی لحظاتی را تجربه کند که همراه با سختی باشد و بعضاً از دست کسی هم کاری برنیاید. در چنین شرایطی محبین اهل بیت (علیهم السلام) دست به دامان آن بزرگواران میشوند و از آنها کمک میخواهند.
دوران 8 ساله جنگ تحمیلی و مظلومیت ملت ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلولههای دشمن بعثی از ائمه، با اخلاص استمداد میطلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری میکردند.
و حال به مناسبت سالروز میلاد با سعادت حجت خدا روی زمین، و تبریک ولادت منجی عالم بشریت، مهدی موعود (عج) نگاهی میکنیم به قطرهای از دریای کرامات امام زمان (عج) در جبههها، باشد که مورد قبول حضرتش قرار گیرد.
رزمندهای که شفا گرفت
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: «یابنالحسن (عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.».
توسل به آقا
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
(شهید محمد کمالیان)
شهید اندرزگو و امداد امام زمان علیهالسلام
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه رودخان? وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم. آب موج میزد بر سر ما و من دیدم با زن و بچه نمیتوانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمیدانم چه طور توسل پیدا کردیم. گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند، آقا! اگر من مقصرم اینها تقصیری ندارند.».
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه میکنید؟ گفتم میخواهیم از آب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینهی خودش گرفت. من پشت سر او، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب؛ در حالی که اسب شنا میکرد راه نمیرفت. آن طرف آب ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.
من سجدهی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست و رفته است. در همین حال به خودم گفتم لباسهایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباسهایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است]! به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجدهی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
«تهران- موزهی شهدا- خ آیت الله طالقانی».
عملیاتی که با عنایت حضرت آغاز شد
چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پای در میآورد. احساس سنگینی میکردم، پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد.
گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمیشود.
بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث میکردیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسهای گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی میکردیم، همه میگفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با اینکه چشمهایش از بیخوابی قرمز شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم، دلم میخواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم. در حالی که لبخند میزد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (ع) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم. ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.
آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان میداد را به خاطر سپردم.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
یکی از هم رزمان شهید بروجردی به نقل از کتاب امام زمان (ع) و شهدا.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد
امام زمان(عج) در وصیت شهدا
شهید فیروز یوسفی تشیزی.
******************
اسلام را یاری کنید که انشاءالله فرج امام زمان (عج) فرا میرسد و دنیا را از عدل و داد پر میکند.
شهید محمود کرمیمجومرد.
******************
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
شهید محمد کمالیان.
******************
امام زمان (عج) منتظر شماست که شما را بشناسد. قلب خود را پاک کنید و همچنان محکم و استوار بر عقیده و ایمان خود باشید و زمان را برای ظهور حضرتش آماده و مهیّا سازید.
شهید محمد جواد میری.
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
منبع: تبیان
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hesam_k
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}